1•
+مامان میگه اگه برگرده خونه میاد پیش من میخوابه.
-تو که گفتی دیگه نمیترسی تنهایی بخوابی.
+من نمیترسم مامان میترسه.
+مامان میگه اگه برگرده خونه میاد پیش من میخوابه.
-تو که گفتی دیگه نمیترسی تنهایی بخوابی.
+من نمیترسم مامان میترسه.
چند وقته که شبای من با مرورِ خاطراتم با تو صبح میشن
با بعضی هاشون میخندم ،
با بعضی هاشون گریه میکنم ،
با بعضی هاشون هم مثل یه جسم بی جون میوفتم یه گوشه و فقط سکوت میکنم
ولی چیزی که مشخصه اینه که بابت هیچکدوم پشیمون نیستم
بابت تک تک روزهایی که کنارت گذشت پشیمون نیستم
خوب یا بد،خودم خواستم.
اون روزا،تو اون لحظه ها حالم خوب بود،
چیزی که مهمه همینه...
'عزیزترینم، تردیدی ندارم که دوباره دچارِ جنون شدهام. شروع به شنیدنِ صداهایی کردهام و نمیتوانم تمرکز کنم؛ بنابراین کاری را میکنم که به گمانم بهترین کارِ ممکن است. بهترین شادیِ ممکن را تو در اختیارم گذاشتهای. هرآنچه میتوان بود، برایم بودهای. میدانم که دارم زندگیات را تباه میکنم، میدانم که بدون من میتوانی کار کنی؛ و میدانم که خواهی کرد. میخواهم بگویم همهٔ شادیِ زندگیام را مدیونِ توأم. تو با همهچیزِ من ساختهای و به طرزی باورنکردنی نسبت به من مهربان بودهای.. دیگر نمیتوانم به تباه کردنِ زندگیات ادامه دهم. گمان نمیکنم هیچ دونفری بتوانند آنقدر که ما شاد بودهایم، شاد باشند.'
روزا میان و میگذرن ولی من هنوز نتونستم غمی که از نبودنت به جا مونده رو هضم کنم. مثل وقتایی که یه چیزی تو گلوت گیر کرده و هر چقدر آب میخوری تا پایین بره ، بغض تو هم گیر کرده و پایین نمیره. یه وقتا دلم میخواد گریه کنم ولی دیگه حتی گریه کردنم سخت شده و انگار یه چیزی جلوشو میگیره.
آهنگایی که برات آپلود کردمو گوش میدی؟ هر کدومو گوش میدم پرت میشم به اون پاییز که دوست شدیم. جفتمون عاشق پاییزیم من بخاطر تو و تو... :)
هر چقدر بگم دلم تنگ شده نمیبینی و نمیفهمی.نمیدونم حالت خوبه یا نه. روزات اروم و راحتمیگذره یا نه. فقط امیدوارم به خودت سخت نگیری و بزاری هر جور هست پیش بره. دلم میخواست تا اخرش کنارت باشم و هر چی بود کنار هم درستش کنیم.ولی نشد. بخاطر من نشد...
دوست دارم.مواظب خودت باش. میدونم منتظرم نمیمونی ولی اگرم برگشتم حداقل واسه یه بار دیگه هم که شده باهام حرف بزن.
کامنتای قدیمی که قبلا رد و بدل میکردیم رو هزار بار تو این چند روز خوندم.باورم نمیشه که از کجا به کجا رسیدیم.
دلتنگ روزایی شدم که منتظر جواب کامنت میموندم یا شبا تا صبح با هم حرف میزدیم.هر دردی داشتم وقتی با تو حرف میزدم یا درمیونش میزاشتم چند دقیقه بعد پوچ میشد و میرفت.
دلم میخواد برگردم به آذر سال ۱۴۰۱.به روزی که علاقمو اعتراف کردم.به روزی که خوشحال ترین دختر دنیا بودم. یا ۱۲ مرداد ۴۰۳ به اخرین شبی که بهم شب بخیر گفتی...
اونشب فک نمیکردم دو روز بعدش دیگه ندارمت...
دلم برات تنگ شده.
مثل یه خاطره وقتی که مرورم نکنی میمیرم.
نوشتن برای تو همیشه جزو سخت ترین کارای من بوده و هست. نه اینکه بخوام کلیشهطور بگم احساسم توی کلمات نمیگنجه.نه!
فقط نمیدونم چجوری بگم که لمسش کنی و قلبت حسش کنه. دو هفته؟ آره دو هفته اس دلم لک زده واسه حتی یه پیام از طرف تو. واسه یه شب بخیر ساده، حتی واسه روزایی که حوصلمو نداشتی. یه وقتا میگم کاش هیچی درست نشه ولی تو باشی. قلبم، روحم، جسمم هر ثانیه و هر دقیقه و هر ساعت و هر روز اسمتو صدا میزنن. رویابافی میکنم، اینکه توی پاییز و روز بارونیش، دوتایی برگای زردی که چهارباغو فرش کردن رو زیر پا میزاریم.اهنگمونو گوش میدیم و نگران فردا و زمانی که میگذره نیستیم.
عزیزترینم، توی زندگی سیاهم، سفید ترین قسمت زندگیم بودی و هستی.میگم دلیلی برای ادامه زندگیم ندارم، ولی دروغ چرا؛ به امید اینکه حتی بتونم یه ثانیه ببینمت ادامه میدم.
میدونم نمیخونی، میدونم فراموشم میکنی، میدونم علاقت اندازه من عمیق نبود، ولی مینویسم.مینویسم برای تویی که توی بدترین شرایط چشمات آب رو آتیش بود.
امیدوارم کسی اینجا رو پیدا نکنه
اگرم پیدا کردی اهمیت نده و گذر کن.
نمیدونم چجوری توضیح بدم. نمیدونم باید چیکار کنم.ذهنم اونقدر از همهچیز پر شده که توانایی تحلیل کردن و تصمیم گرفتن رو ندارم.
دلم میخواد تا ابد بخوابم.دلم نمیخواد خودکشی کنم ولیدلم میخواد هر چقدر زودتر بمیرم.
دیگه دلیلی برای زنده موندن ندارم و تو این لحظه من همه چیزمو از دست دادم.نه حس تعلقی به خانواده ام دارم نه دوستی که کنارمگذاشتم باشه و نه اونی که....!